محل لوگو

نظرسنجی سایت

نظر شما راجع به فروش کتاب الکترونیک چیست؟

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 19
  • بازدید دیروز : 11
  • بازدید کل : 144357

آخرین روزهای زندگی بابی فیشر


آخرین روزهای زندگی بابی فیشر

فردریک فریدل

ترجمه: خلیل حسینی

منبع: سایت Chessbase

11 سال پیش در 17 ژانویه 2008، یکی از بزرگترین شطرنجبازان تاریخ "رابرت جیمز فیشر" درگذشت. وی سه سال آخر عمر خود را در ایسلند سپری نمود که 2 سال آن همراه با یک زندگی راحت و متعادل اما در انتهای سال 2007 همراه با بیماری بود. در این اثنا یک دوست واقعی وظیفه پرستاری وی را بر عهده گرفت. "گاردار سورسن"[1] کسی بود که تا پایان عمر در کنار فیشر ماند و هشت سال پس از درگذشتِ وی، کتابی به رشته تحریر درآورد که مضمون آن شرح دوران آشنایی با فیشر و دوستی میان آنها بود. اکنون با کسب مجوز از ایشان جزییات قابل توجهی از فصل آخر این کتاب برای شما خواننده گرامی ارائه می شود.

مقدمه از فردریک فریدل

18 ژانویه 2008 من مشغول رانندگی به سمت محل برگزاری تورنمنت بزرگ ویک آن زی هلند بودم که زنگ تلفن همراهم به صدا درآمد. پشت خط "نادیا ویتمن" بود که صفحه اخبار زبان اسپانیایی ما را اجرا می کرد. او گفت: فیشر مرده است و سرویس جهانی بی بی سی در نظر دارد با شما مصاحبه ای انجام دهد. شوکه شدم. قهرمان بزرگ شطرنج دوران کودکی من روز گذشته حوالی ظهر درگذشته بود. برای دریافت بهتر تلفن همراه به شهر بعدی رفتم و حدود یک ساعت با خبرگزاری بریتانیا مصاحبه کردم. پس از پایان مصاحبه، سردبیر شبکه بی بی سی گفت: به نظر می رسد شما بسیار متاثر و افسرده شده اید. بله در واقع همینطور هم بود. دور ششم مسابقات ویک آن زی که در همان روز برگزار می شد به احترام فیشر با یک دقیقه سکوت آغاز شد.

چند سال پیش از مرگ، بابی فیشر در حال برنامه ریزی برای بازگشت به عرصه شطرنج با برگزاری یک مسابقه تصادفی فیشر (960) با قهرمان جهان ویسواناتان آناند بود و در این مورد تصمیم گرفت با من، به عنوان یکی از بنیانگذاران سایت ChessBase و سردبیر صفحه خبری مشورت کند. اما قبل از اینکه او بتواند این کار را انجام دهد، باید کسی را به هامبورگ می فرستاد تا با من ملاقات کند. این فرد گاردار سورسن بود که بهترین و در واقع تنها دوست او در ایسلند بود.

گاردار به هامبورگ آمد و چند روز را در خانه من سپری کرد. فردی تحصیل کرده و آکادمیک که نه فقط به این دلیل که فرستاده فیشر بود بلکه به دلیل رفتار پرجاذبه خود خیلی زود توانست نظر تمام خانواده من را به خود جلب کند و به یک دوست خانوادگی ماندگار تبدیل شود. انسانی شوخ طبع و خوش مشرب که پیوسته داستانهایی برای بازگو کردن داشت.

گاردار سورسن در سال 2015 کتابی به رشته تحریر درآورد که ترجمه آن "جاده نهاییبا بابی فیشر"[2] است. کتابی در مورد جزییات یک رابطه دوستانه صمیمی با کسی که پیوسته افسردگی خود را نفی می کرد. کتابی که با هدف مقابله با رواج اطلاعات نادرست در رابطه با نابغه ی دنیای شطرنج نوشته شد. کتابی در توصیف دوستی با فیشر به عنوان بخشی از خانواده و کسی که سال های آخر عمر خود را تحت مراقبت ایشان بوده است. این کتاب به زبان ایسلندی نوشته شده اما به انگلیسی ترجمه شده است و گزیده ای از آن در ادامه آورده شده است.

در جولای 2004 فیشر توسط اداره مهاجرت ژاپن در فرودگاه بین المللی ناریتا بازداشت شد و مدتی را در حبس گذراند. به دنبال این اتفاق انجمنی با عنوان "کمیته آزادی بابی فیشر" تاسیس شد و بوریس اسپاسکی طی نامه ای ضمن درخواست از جرج دبلیو بوش مبنی بر بخشش و آزادی وی، تقاضای ملاقات با فیشر را داد.

پس از ازدواج فیشر با "میوکو واتایی"،رییس فدراسیون شطرنج ژاپن، وی درخواست خود مبنی بر اقامت در ژاپن را مطرح کرد؛ اما وزارت دادگستری ژاپن درخواست فیشر را رد کرد و دستور اخراج وی را صادر کرد. در انتهای مارس 2005 این دستور در مورد وی به اجرا گذاشته شد و وی درخواست شهروندی ایسلند را به دلایل بشردوستانه ارائه داد. کشوری که به دلیل برگزاری رقابت قهرمانی شطرنج جهان در سال 1972 میان فیشر و اسپاسکی جایی روی نقشه های جهان برای خود دست و پا کرده بود.

پس از ورود به ریکیاویک ایسلند، فیشر زندگی در انزوا را آغاز کرد و از هر گونه پیشنهاد تجاری که توسط فعالین اقتصادی منطقه مطرح می شد اجتناب می ورزید. در ادامه وی به آپارتمانی نقل مکان نمود که گاردار سورسن همراه با همسر و دو فرزندش نیز در یکی از آپارتمانهای آن ساختمان سکونت داشتند. همسری که در آینده پرستار روزگار بیماری فیشر گردید و فرزندانی که رابطه ای بسیار نزدیک با فیشر برقرار کردند. فیشر در این دوران دوست دیگری به نام مگنوس سکولاسون نیز داشت که یک روانپزشک شطرنجباز بود و مباحثی طولانی با وی در موضوعات مختلفی از جمله شطرنج و روانپزشکی داشت. در 17 ژانویه 2008 فیشر در سن 64 سالگی به دلیل نارسایی کلیوی در بیمارستان ملی ایسلند در ریکیاویک از دنیا رفت. وی دچار انسداد مجاری ادرار بود اما جراحی و مداوای دارویی را نپذیرفت. در 21 ژانویه جسد وی در گورستان مسیحی کوچکی در کلیسای لوگاردیلر در اطراف دهکده سلفوس در 60 کیلومتری جنوب ریکیاویک به خاک سپرده شد. مراسمی که به درخواست فیشر تنها با حضور میوکو واتایی، گاردار سورسن و خانواده وی برگزار شد.

در سال 2007 مشکلی جدی در سلامتی فیشر پیدا شد اما وی اصرار داشت که این موضوع بطور کامل مخفی نگه داشته شود و پیشنهاد ملاقات با پزشک را نیز نپذیرفت. در این وضعیت او زمان بیشتری را با خانواده سورسن که دو طبقه پایین تر قرار داشت سپری می نمود. پس از مدتی وضعیت بیماری وی وخیم تر شد و سرانجام قبول کرد که در یک مرکز پزشکی بستری شود. در این اثنا وی پس از اطمینان از اینکه مجبور به مصرف مواد مخدر (داروهای پایه مرفین) برای تسکین درد نخواهد شد اجازه داد تا از وی خون گرفته شود و در صورت نیاز تحت رادیوگرافی قرار گیرد.

فیشر انسانها را به عنوان بخشی جدایی ناپذیر از طبیعت می دانست و طبق قوانین طبیعت انسان نیز به عنوان یکی از موجودات زنده تلقی می شود. وی معتقد بود طبیعت باید به صلح برسد تا بتواند خود را بازتولید کرده و تعادل را به مراتب بهتر از انسانها حفظ کند. او علم پزشکی غربی را غیرطبیعی و افراطی می دانست و معتقد بود که این علم بی هیچ محدودیتی داروهای مضر، جراحی های غیرضروری و آزمایشات مشکوک را به کار می گیرد. نقطه نظراتی که توسط "کوین تردیو" در کتاب بحث برانگیز وی با نام " آنها نمی خواهند شما چیزی راجع به درمان طبیعی بدانید"[3] مطرح شده بود. پرسشی در پشت جلد این کتاب مطرح شده بود: "آیا می دانستید حرفه پزشکی، با مشارکت در صنعت داروسازی، علاقه زیادی به حفظ بیماری شما دارد تا اینکه شما را درمان کند؟"

بابی با انجام آزمایشات سونوگرافی موافقت کرد و این آزمایشات نشان داد که او از نارسایی حاد کلیه رنج می برد. وی مصرف دارو را آغاز کرد، مقدار زیادی آب هویج و انواع توت مصرف کرد و در نهایت وضعیت او تا حدودی بهبود یافت. اما زمانی که راز اقامت وی در کلینیک فاش شد و یک عکاس فروشگاهی را در سالن انتظار بیمارستان راه اندازی کرد، بابی قادر به ادامه مداوا در بیمارستان نبود. او بیشتر از بیماری خود از اینکه اخراجش از بیمارستان می تواند به یک سوژه عکاسی تبدیل شود می ترسید و بنابراین در نوامبر سال 2007، گاردار را متقاعد کرد تا وی را از طریق درب عقب به صورت مخفیانه و بدون اجازه به خانه ببرد.

بازگشت به خانه و آپارتمان و تخت خواب خود، اشتیاقی را در وجود فیشر نمایان ساخته است که قابل کتمان نیست. خانه ای که مجهز به یک قفل دومرحله ای است و امکان فرار از دست خبرنگاران را به راحتی برای وی فراهم می سازد. او می خندد و تلاش می کند این اشتیاق را نیز به ما انتقال دهد. من نیز شاد هستم چرا که به نظر نمی رسد از زمان بستری و بیماری او تصویری گرفته شده باشد؛ موضوعی که به شدت وی را عصبانی و نگران می کند. در حال حاضر او در آپارتمان خود دو طبقه بالاتر از محل سکونت ما ساکن است که محلی امن بوده و هیچ کس نمی تواند او را پیدا کند. بابی اگرچه ضعیف و خسته شده است اما دوره درمان در بیمارستان و بازگشت به خانه او را صمیمانه تر و شاداب تر کرده است. سپاسگزار به دلیل رهایی از درد و رنج چند هفته گذشته و اکنون خوشحال به دلیل تداوم یک زندگی راحت و بی دغدغه...

با شروع زمستان 2007 حال بابی بهتر شده است و کارهای شخصی خود را به تنهایی انجام می­دهد. کارهایی مانند امور بانکی و خصوصی و حتی تماشای فیلم در مکانهای پر تردد مانند سینما. پیشنهاد من به او تماشای فیلمهای گانگستری آمریکایی بود تا به این طریق خاطراتی شیرین از سرزمین مادری و عالم پر جنب و جوش نیویورک در وجود وی زنده شود. پیشنهادی که البته با موافقت وی مواجه شد.

خیلی زود پس از بازگشت به خانه خبری دریافت کردیم مبنی بر این که کتاب جدیدی منتشر شده است به نام 61 بازی به یاد ماندنی که به بازی های فیشر اختصاص داده شده است. این کتاب حاوی 60 بازی است که در کتاب 60 بازی به یاد ماندنی من توسط خود فیشر انتخاب شده و تحلیل شده بود به علاوه یک بازی دیگر که وی در برابر اسپاسکی در سال 1992 انجام داده بود. این خبر به شدت وی را متاثر نموده است به خصوص اینکه این کتاب جعلی با پرچم ایسلند و عکس هایی که برای استفاده شخصی توسط ایسلندی ها گرفته شده بود و با آنها ارتباط برقرار کرده بود، تزئین شده است.

اوایل ماه دسامبر درد پشت بابی در ناحیه کلیه شروع شده است و وی بیشتر روز را در اتاق نشیمن ما، معمولا با لباس حمام ضخیم و پنبه ای پنبه سفید خود می گذراند. ما برای راحتی وی تخت قدیمی فرزند خود را که دیگر قابل استفاده نیست با مبل چرمی اتاق نشیمن تعویض کرده ایم تا بابی بهتر بتواند روی آن قرار بگیرد.

در میان بحث های مربوط به بیماری وی و تلاش برای بهبودی آن که هر دو احساس می کردیم باید گفتگوهای خوبی باشد، او اکنون احساس نیاز به افزایش گفتگوها را با مسائل مرتبط با شطرنج مطرح می­کند. بر خلاف خواسته خود مبنی بر وادار کردن مردم به تفکر (که دلیل اصلی طراحی شطرنج تصادفی یا 960 بود- مترجم)، "شطرنج قدیمی" همیشه در ذهن او بود. هر بار که شطرنج به عنوان مثال در یک فیلم دیده می شود، او مسیر گفتگو را تغییر می دهد یا توجه من را به روش دیگری به آن جلب می کند. او اغلب داستان های بازیکنان شطرنج مربوط به دوران پیش از خود را برای من تعریف می کند. استادانی که هر کدام به شیوه خودشان چیزی برای جذابیت داشتند. اما حالا روس ها دوباره در ذهنش بودند، می گوید رقیبان قدیمی وی را به این باور رسانده اند که کمی فکر کرده اند! مدعی است تمام آن دوستان و حریفانی که وی آنها را شکست داده است از گردونه رقابت خارج شده اند و جای خود را به استادانی به مراتب نیرومندتر و جوان تر داده اند.

طی یکی از بازی های رودررو و هنگامی که من مشغول استفاده از یکی از ایده های خود در سیستم کول در برابر وی بودم از من خواست تا کتاب رومانوفسکی را به او بدهم و سفارش کرد که آن کتاب را مطالعه کنم. سیستم کول گشایشی بود که بابی آن را بسیار فاقد بلندپروازی و جاه طلبی برای سفید می دانست و حتی تلاش من برای استفاده از آن وی را متاثر ساخت. هرچند من یک بار توانستم وی را متقاعد کنم که سفید می تواند در این سیستم وسط بازی خوبی داشته باشد. در برابر این سیستم ضعیف، او وضعیتی را در دفاع هندی وزیر به من نشان داد که در برابر اسمیسلوف در مسابقات قهرمانی اتحاد جماهیر شوروی 1947 بازی شده بود (اسمیسلوف- ماکوگونوف، لنینگراد 1947- مترجم). این بازی در کتاب بی نظیر رومانوفسکی آمده است. هدف بابی از نشان دادن آن بازی اطمینان یافتن از بازی بهتری بود که سیاه می توانست در برابر سفید برای خود دست و پا کند.

وقتی من احساس کردم که زمان زیادی را برای بررسی این موضوع صرف کرده ایم و تمایل بی پایان بابی را برای ادامه بحث دیدم، ناگهان متوجه شدم که در این زمینه شاید او تمایلی به اعتراف به ناکارآمدی گزینه های خود ندارد و اصرار من نیز بی نتیجه است، اگرچه بابی سطح شطرنج من را بهتر از هر کسی می دانست. او گاهی اوقات بسیار خوشحال می شد که من بخواهم مهارت های خود را ارتقا دهم اما به نظر می رسید کاملا فراموش کرده است که درک من از موضوع بسیار کمتر از اوست. به هر حل او زمانی قهرمان شطرنج جهان بود.

میوکو (همسر ژاپنی فیشر) در ماه دسامبر به ایسلند آمد و تقریبا دو هفته ماند. در طول این مدت او تمام تلاش خود را برای ساختن یک زندگی آسان تر برای همسر خود به کار گرفت. از خریدهای معمولی گرفته تا پخت و پز بهترین غذاهای ژاپنی. پزشک اورولوژیست بابی نیز بطور دوره ای از من جویای احوال وی می شد تا اطلاع درستی از سلامت بیمار خود داشته باشد. در ابتدا من این موضوع را به عنوان یک رفتار ساده پزشکی می دانستم اما در ادامه متوجه شدم که این درخواست به اصرار پزشکان دیگری صورت می گیرد که می خواهند از آخرین وضعیت بابی به دلایل اخلاقی و علمی آگاه باشند.

سه روز قبل از کریسمس 2008 میوکو ایسلند را ترک کرد. در زمان حضور او بیماری و درد بابی رو به وخامت گذاشت. درد او افزایش یافته است و دچار زخم بستر شدید نیز شده است که همسرم کریستین سعی کرد با دقت آن را تمیز کند و از بین ببرد. با وجود شکایت از بیماری و ضعف بدنی، بابی می خواست با همسرم به خرید کریسمس بپردازد. اگرچه کریستین پیشنهاد کرد که اجازه دهد خریدهای او را انجام دهد اما او قبول نکرد و اصرار دارد که خودش نیز در این کار همکاری کند.

در فروشگاه بود که بابی متوجه شد نمی تواند تعادل خود را حفظ کند و مجبور شد به کالسکه خرید تکیه کند. به همین دلیل بعد از چند دقیقه بر روی نیمکت خارج از فروشگاه نشست و منتظر شد تا کریستین به وی ملحق شود. در این اثنا پیرمرد ناشناسی تا زمانی که کریستین به آنها ملحق شود مراقب بابی بود و پس از آمدن کریستین به بابی کمک کرد تا خود را به ماشین برساند.

پس از ناامیدی از خرید کریسمس، این جشن سنت تورلاک بود که موجب شد اندکی روحیه رفته بابی بازگردد. به خصوص که من با آموزشهایی که از مادرم در مورد جشن سنت تورلاک دیده بودم او را به صرف غذاهای خوشمزه مانند شاه ماهی، ویفر نعناع سرخ شده، چیپس قرمز و پای دودی بره با سیب زمینی و سالاد سیب دعوت کردم. اگرچه اشتهای او محدود بود اما بابی از این پیشنهاد قدردانی کرد. در سومین کریسمس حضور او در ایسلند، ما سرانجام متوجه شدیم که او به دلیل تعطیلات پیش رو و نیاز به مراقبت بیشتر از انتظار، دچار ناراحتی و نگرانی است.

بابی می خواست در شب کریسمس ما را به یک شام بوقلمون دعوت کند و این پیشنهاد را با شادمانی با ما در میان گذاشت اما خیلی زود دچار این احساس ناخوشایند شد که تمایلی به خوردن ندارد و نیازمند استراحت است.

ما شام خوردیم و مشغول خوردن قهوه و بستنی خانگی بودیم که بابی وارد آپارتمان شد. ردای کتانی سفید خود را پوشیده بود و از سردی هوا می گفت. روی نزدیکترین صندلی به درخت کریسمس نشست اما خیلی زود تصمیم گرفت تا روی تخت استراحت کند. در این حین رفتارهایی از وی سر زد که ما فکر کردیم تب دارد اما او قبول نکرد. می گفت فقط خسته است خیلی خسته و تحمل این شرایط برایش سخت است...

سرنوشت

صبح روز کریسمس شهر آرام و هوا به شدت برفی بود، طوری که خودروهای عبوری به سختی می توانستند حرکت کنند. اگرچه ساعاتی از روز گذشته بود اما هوا همچنان تاریک بود. من تازه از خواب بیدار شده و هنوز در تخت خود بودم که از روی صفحه تلفن همراهم متوجه شدم بابی با من تماس گرفته است. با شناختی که از او داشتم و می دانستم بی دلیل در این زمان از روز تماس نمی گیرد، حدس زدم که اتفاقی افتاده است.

بابی در اتاق تاریک خود خوابیده بود و با صدای ضعیف از دردِ سختی می گفت که مانع خوابیدنش شده بود. درد عجیبی که در تمام شب گذشته وی را آزار داده و طاقت آن برای وی ناممکن شده بود. در ادامه نیز با نگرانی و اندوه گفت: "من نمی دانم چرا این اتفاق برای من می افتد."

من چراغ خواب کنار تخت وی را روشن کردم و سعی کردم لبه تخت بنشینم. اما زمانی که خواستم روی زمین بنشینم دستم را محکم در دست خود گرفت و فشرد. به نظر می رسید این همان اتفاقی بود که در تابستان گذشته نیز دچار شده بود پس لازم دیدم با پزشک تماس بگیرم و می بایست ابتدا از بابی اجازه می گرفتم.

در عرض چند لحظه، ایریکور (پزشک بابی) وارد شد. مشخص بود که از شکایت های بیمار خود تعجبی نکرده است و این وضعیت برای وی قابل پیش بینی بوده است. او می دانست که بابی به هر حال به زودی به این درد دچار خواهد شد و وقتی مشخص شد که بابی به هیچ وجه رضایت به بازگشت به بیمارستان ندارد، تعدادی بسته های حاوی مسکن قوی را تحویل ما داد. بسته ها دارای دوزهای مختلفی بودند و می بایست مطابق با دستورالعمل های مورد نظر مصرف می شدند. ما فقط باید دقت می کردیم که دوز مصرف داروها را به سرعت افزایش ندهیم.

به محض استفاده از اولین دارو به نظر رسید که بار سنگینی از دوش بابی برداشته شده است. اما با وجود آرامشی که بدست آمد در مورد استفاده از واژه "بیمارستانی[4]" در رابطه با داروهای ضد درد، نگران بود. بنابراین نگاهی به من انداخت و از من پرسید: "آیا فکر میکنی من مبتلا به سرطان هستم؟"

من سعی کردم این نگرانی را از وی دور کنم و گفتم مطابق با سیستم مراقبت بهداشتی، فرض بر این است که افرادی مانند او که به شدت بیمار هستند می بایست در بیمارستان تحت نظارت پزشکان باقی بمانند اما از آنجا که او نمیخواهد در بیمارستان بستری شود، گزینه های دیگری وجود دارد که برای افرادی که در خانه بستری هستند، استفاده می شود.

من با اطلاعات پزشکی خود تلاش کردم وی را متقاعد کنم که نباید به مرگ فکر کند چرا که در این زمان، بین کریسمس و سال نو، هیچ نمی خواستم به موضوع نگران کننده ای بپردازم. بنابراین در پی اصرار من، او صادقانه پذیرفت تا بیش از این به این موضوع نپردازد. طی این بحث بارها مجبور شدم به او افتخارات درخشانی را یادآوری کنم که برای هر انسانی مایه نشاط و امیدواری است.

بابی با من در مورد مادرش صحبت کرد و این که برای وی بسیار دردآور است که طی این سالها حتی یک عکس نیز از ایشان دریافت نکرده است. این موضوع من را بسیار ترغیب کرد تا خیلی زود با شوهر خواهر وی "راسل تارگ" تماس بگیرم. طی این تماس تلفنی به راسل توضیح دادم که بابی به یک بیماری جدی مبتلا شده است و صرفنظر از دلگیری های بابی نسبت به خواهرزاده های خود مربوط به امور دارایی و ارثی، نیاز امروز او فراتر از مراقبت از کالاهای دنیوی است و توضیح دادم که غمگینی او بیشتر به این دلیل است که هیچ عکسی از مادر و خواهرش ندارد. تارگ به درخواست من پاسخ داد و بلافاصله چندین عکس را جمع آوری کرد و چند روز بعد برای من فرستاد.

زمستان تاریک

در پایان ماه دسامبر، میوکو به ایسلند آمد و مهمترین وظیفه وی پرستاری شبانه روزی از بابی بود. هرچند وضعیت او به تدریج بدتر شد، اما من امیدوار بودم مشابه زمانی که وی در بیمارستان بستری بود، این دردها کاهش یابد. در این میان میوکو درخواست کرد تا زمینه بازگشت امن بابی به ژاپن را پیگیری کنیم. اما من با اشاره به مراقبت و دوره درمانی که طی این مدت از بابی به عمل آمده بود و امید به تکمیل درمان، وی را قانع کردم که در حال حاضر از این موضوع صرفنظر کند. با در نظر گرفتن این توضیحات، او امیدوارانه کشور را ترک کرد.

یکشنبه 13 ژانویه، بابی یکبار دیگر احساس درد وحشتناکی داشت و تصور اینکه برای دومین بار مجبور شود به بیمارستان مراجعه کند وی را آزار می داد. بنابراین تنها گزینه ما دعوت از کسی بود که برای هر دوی ما قابل اعتماد بود. دکتر مگنوس سکولاسون بی درنگ درخواست ما را با مهربانی پاسخ داد و در کمترین زمان ممکن خود را به ما رساند. بابی خوشحال شد که او را بعد از یک مدت طولانی از زمان آخرین ملاقاتشان در بیمارستان، ملاقات می کرد. مگنوس اسناد و مدارک پزشکی لازم را همراه با خود آورده بود، اما به زودی کشف کرد که کار با این بیمار که به بیماری خود زیاد اهمیتی نمی دهد چندان آسان نیست. در همین شب بود که بابی به مگنوس اعتراف کرد از شنیدن اخبار مرتبط با خود نگران می شود و می گفت که نمی تواند رنجی مانند تماس با انسان ها را تحمل کند. اما این آزار دردناک در روز بعد نیز ادامه یافت. در حقیقت، زندگی او تنها با یک گزینه امکان ادامه داشت و انتقال این بیمار بدحال به بیمارستان بود.

از آنجا که داروهای مسکن پیامدهای ذهنی منفی برای بابی داشتند از مصرف آنها بیزار بود. در یک مورد، زمانی که به من اجازه داد تا از یکی از داروهای قوی تر استفاده کنم برای من مایه خشنودی بود که به موقع از داروهای خود استفاده می کند. بابی درگیر مبارزه با یک عفونت داخلی بود و بطور معمول تب داشت اما با توجه به اعتقاد به تعادل موجود در طبیعت برای زندگی - عقیده ای که برای ما نیز مبهم بود- استفاده از آنتی بیوتیک را نمی پذیرفت. اما در نهایت و برای خلاصی از این درد طاقت فرسا طی یک توافق اخلاقی با دکتر، موافقت کرد که یک بطری از آنتی بیوتیک ها در اختیار من قرار گیرد تا او در این مورد ذهنیت خود را تغییر دهد.

بابی بسیار ضعیف و خسته شده بود طوری که به سختی قادر به ایستادن بود. از من می پرسید: "آیا فکر می کنید من در حال مردن هستم؟" و من که باور نمی کردم وی مشغول دست و پنجه نرم کردن با مرگ باشد، سعی می کردم با پاسخ خود روحیه او را تقویت کنم. هرچند او می خواست برای بدترین پیشامد، من را به آنچه که در مورد مراسم خاکسپاری در نظر داشت یادآوری کند. یک مراسم بسیار آرام و دور از مردم و دوربین های عکاسی. سپس پرسش خود را تکرار می کرد که آیا من فکر کردم او در حال مرگ است و من همچنان به او می گفتم که فکر نمی کنم او در حال مرگ باشد.

وضعیت او آن چنان مهیب و ترسناک شد که ما را مجبور ساخت تا یکبار دیگر از پزشک بیمارستان دکتر ایرکور درخواست ملاقات کنیم. این مرتبه وضعیت آنچنان وخیم بود که دکتر تلاش کرد تا بابی را متقاعد کند اجازه دهد او را به بیمارستان بازگرداند زیرا این مراقبت سرپایی، مدت ها از هر لحاظ بی نتیجه شده بود. اکنون بهترین زمانی بود که می شد بابی را از هر گونه نگرانی بابت اقامت در بیمارستان قانع نمود. هرچند که در حقیقت آنچه که اکنون وی را آزار می داد مربوط به چیز دیگری بود. در حال حاضر ترس بابی به علت چیزی بیشتر از خود بیمارستان بود.

در فضایی حساس و شکننده همگی سعی داشتند به یک اتفاق نظر مشترک برسند. در نهایت بابی با ابراز ناراحتی، بلند شد و از ما خواست تا در پوشیدن لباس، شلوار جین و ژاکت پنبه آبی به او کمک کنیم. در همین حال ایرکور رفت و صندلی چرخدار را برداشت. بابی حاضر نشد سوار آمبولانس شود و ما مجبور شدیم وی را با خودروی شخصی به بیمارستان انتقال دهیم. در این مسیر ما توانستیم برف سفیدی که شهر را پوشانده بود و در خورشید بعد از ظهر خودنمایی می کرد مشاهده کنیم. من در مورد آب و هوای زمستانی زیبایی که معمولا بابی را هیجان زده می کرد صحبت کردم و او نیز همانطور که با دلتنگی به جاده خیره شده بود به علامتِ تایید، سر خود را تکان می داد.

برای اینکه بتوانیم به طور مستقیم به زیرزمین بیمارستان راه پیدا کنیم، مطابق با مسیر ورود آمبولانس ها ترتیبی صورت گرفته بود. از آنجا ما بابی را با صندلی چرخدار به طبقه سوم بردیم، جایی که بخش اورولوژی قرار داشت. از آنجا بطور مستقیم به یک اتاق خصوصی رفتیم که برای ما رزرو شده بود. در حالیکه بابی سعی داشت بردباری خود را حفظ کند، پزشکان و دیگر کارکنان پیوسته در حال رفت و آمد بودند و دانستن اینکه هر یک از این افراد چه وظیفه ای دارند بسیار دشوار بود. اما برخورد افراد دوستانه به نظر می رسید.

بابی برای یکبار دیگر پرسید: "آیا به نظر می آید که من می میرم؟" و من امیدوارانه به چشمان او خیره شدم.

باساروف یکی از پزشکان جوان بیمارستان که وظیفه رسیدگی به بابی را داشت پاسخ داد: من نگران هستم و نمی توانم در مورد این مساله زیاد دقیق اظهار نظر کنم. بابی ادامه داد: فکر میکنی من در حال مرگ هستم؟ باساروف پاسخ داد: "خوب این همان چیزی است که مشکل اصلی ماست و در مورد این موضوع، من نمی توانم با تو صادقانه صحبت کنم.

"همین کافی است!" من با زبان ایسلندی این جمله را گفتم و همه ی تلاشم این بود که مکالمه مان را حول موضوع علم و پایان بخشیدن به نواقص موجود در دنیای پزشکی محدود کنم. اگرچه سعی کردم به گونه ای صحبت کنم که بابی فکر نکند حرفش را قطع کرده ام، اما می توانستم احساس کنم او بسیار آگاه است که مداخله من باعث شده دیگر صحبتی از مرگ نکند؛ و به نظر می رسید به همین خاطر از من سپاسگزار است.

اندکی بعد او دستهایش را در دستانم گذاشت و از من خواست تا از چشمانش آنچه در یاد و خاطرات مشترک مان وجود داشت به یاد بیاورم. درخواستی که موجب شد برای لحظاتی فراموش کنم که او به راستی در حال مرگ است. در حالی که دستش را در دستانم نگه داشته بودم، تلاش می کردم با او در مورد انرژی و نشاطی که همچنان در چشمان قهوه ای رنگش موج می زد، صحبت کنم.

آن چهارشنبه هم گذشت و بابی سرانجام کمی آرامش گرفت. مردی جوان و آرام که متوجه شدم دانشجوی روانشناسی است خواسته بود با بابی صحبتی کند. همانطور که اغلب پیش از آن نیز اتفاق افتاده بود بابی گفتگو با جوانان روشن فکر را دوست داشت به شرط آن که از صداقت و دوستی آنها اطمینان حاصل می کرد. این بار نیز وقتی از ارتباط دوستانه بابی و آن دانشجوی روانشناسی مطمئن شدم،کم کم خودم را کنار کشیدم؛ خسته از یک روز طولانی و عاطفی، تصمیم گرفتم به خانه برگردم. حالا من می توانستم با این فکر که بابی خوب و سالم است کمی بخوابم.

طلب بخشایش

ابتدای صبح روز پنج شنبه، 17 ژانویه، اولین کاری که کردم تماس با بیمارستان بود تا از حال بابی مطلع شوم؛ پرستار گفت به دلیل کمردردی که شب قبل داشته به او داروی مسکن داده اند، حالا کمی آرام گرفته و خواب است. او تمام شب از درد، سروصدای زیادی کرده که باعث ایجاد اختلال در محیط بیمارستان شده بود. من به پرستار گفتم از این موضوع متاسفم و پرستار تاکید کرد که بابی نمی تواند داروهای مسکن قوی با دوز بالا را تحمل کند، این چیزی بود كه كارمندان شیفت شب قبل به او اطلاع داده بودند. من به پرستار گفتم وقتی که بابی در خانه بوده تنفسش چنان سخت شده که به نظر می رسیده در آستانه مرگ قرار دارد. به پرستار گفتم کمی بعد از ناهار به بیمارستان خواهم آمد.

سر میز صبحانه، توگا از رویای شادمانی و سلامتی بابی سخن می گفت. من نیز به سختی این جزییات را به یاد می آوردم که پیش از این در رویا هایم بابی را دیده بودم، اما او را دقیقا همان طور در رویایم می دیدم، سالم و شاد در طبیعت سبز خداوند. این تصویر خاص و رویایی از بابی در طبیعت، خوشحال و سالم، تنها چیزیست که در یاد و خاطرمان می ماند.

سازمان معلولان از من خواسته بودند به عنوان سخنگوی آنان در یک برنامه ی رسانه ای شرکت کنم. تا ظهر مجبور شدم آنجا باشم. هنوز در دفتر سازمان معلولان بودم که تلفنم را چک کردم و دیدم که اریکور چند بار سعی داشته با من تماس بگیرد به همین دلیل تصمیم گرفتم با وی تماس بگیرم.

ایرکور گفت: متاسفانه بابی فوت کرده است و در حال حاضر پرستاران مشغول پوشاندن و بسته بندی کردن بابی هستند و تا زمانی که ما به بیمارستان برسیم کارشان تمام می شود.

در بیمارستان، به کریستین، توگو و من گفتند که صبح بابی به حمام گرم رفته و ما می دانستیم این یکی از بهترین چیزهایی است که می توانست برای او اتفاق بیفتد. پس از آن او با حمایت پرستاران به تخت خود بازگشته و پزشک معالج یک آرامبخش قوی برایش تجویز کرده بود. بعد از آن او به تدریج آگاهی خود را از دست داده و فوت کرده بود.

من چیزی نگفتم، هیچ چیز برای گفتن وجود نداشت. با وجود آن که من در مورد دردهایش به آنها گفته بودم، اما بیشترین چیزی که مرا آزار می داد این بود که در زمان فوتش کنارش نبودم. اما بعد فکر کردم که شاید حضور من باعث حواس پرتی می شد و شاید رنج و درد وحشتناکش طولانی تر می شد. با این حال، اکنون احساس می کردم که به او خیانت کرده ام، چون او را به بیمارستان فرستاده بودم، جایی که او نمی خواست برود. اما دیگر کاری نمی توان کرد چیزی نمی شود گفت.

در صورت بابی و در آن چشمان بسته شده در بستر مرگ، آرامش وجود داشت. در تختخوابش یک پارچه سفید، یک شمع و عهد جدید بود. کشیش جامعه کاتولیک، پدر یعقوب رولان، به ما ملحق شده بود و ما را به خواندن نماز دعوت کرد.

کارکنان بیمارستان بابی را در یک پوشش سفید پوشانده و در تابوت فولادی خاکستری رنگ قرار دادند. کریستین، دخترم و من تابوت را تا زیرزمین همراهی کردیم؛ کارکنان بیمارستان تابوت را داخل ماشینی در زیرزمین قرار دادند. دور شدن ماشین حامل جسد بابی و خروج از بیمارستان منظره ای سرد و غمگین بود. تصویری که به آسانی از ذهن من پاک نخواهد شد...

 

[1]Gardar Sverrison

[2]Yfir farinn veg með Bobby Fischer:The Final Road with Bobby Fischer

[3]Natural Cures They Don’t Want You To Know About

[4]hospice

 

 

  انتشار : ۹ بهمن ۱۳۹۷               تعداد بازدید : 2073

ترجمه جدیدترین و بهترین مقالات و کتاب های شطرنج و تامین ابزارهای کاربردی در بهبود سطح شطرنجبازان

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما